نگاهی به آلبوم Melodrama از Lorde
همهی ما داستانهای عاشقانهی زندگیمان را خیلی زود به سمتِ پایانش سوق میدهیم. گویا آنچه که از شروعِ عشق میدانیم به مراتب بیشتر از چیزیست که درموردِ ادامه یافتنِ آن میدانیم.”
آلن دو باتن
تابحال به این موضوع فکر کردهاید که ادبیات چه سَمّ گواراییست؟ ادبیات، نوشداروی تمامِ رویاهای میرای آدمیان است. رویاهایی که آنها را “متافیزیک” مینامیم. رویاهایی که از ایدهآلهای ذهنی ما برخاستند و بهسببِ نخ و سوزنِ ادبیات به واقعیاتِ پیرامونمان وصله خوردند. ادبیات، متافیزیک را در تار و پود تابلوی خوش نقش و نگار خود جاری ساخت، و بدین ترتیب خونی جدید بدان تزریق کرد. شاید بزرگترینِ این رویاها، رویای “عشق” بود. عشقی که پیوندِ ناپیدایش با بسته شدنِ نطفهی کیهان، برقرار شد و تا ابد برقرار خواهد ماند. چه رویای شیرینی. چه سَم گوارایی با خواندنِ “رومئو و جولیت” نوشیدیم. سالهای سال زمان برد تا رشد کنیم و از زندانی که خود، با قلمِ خود به دامش افتادیم، رهایی یابیم.
Melodrama، آلبومِ خوشساخت هنرمندِ بااستعدادِ نیوزیلندی، Lorde میباشد. آلبوم آکنده از اشعارِ شخصیِ دختریست که پا به دنیای جوانی میگذارد. دنیایی که رویاهای کودکانهمان در آن جایی ندارند. آلبوم با یورشی نوجوانانه آغاز میشود؛ یورشی خمارآلود که برای زمین زدنِ پیکرِ سختِ عشقِ رنگباخته، چراغِ سبز طلب میکند. در ترَکِ “چراغِ سبز”، که اولین سینگلِ آلبوم هم بود، لُرد کمی ساختارشکنیِ میکند؛ جسارتی که کمتر آلبومی در ژانرِ پاپ به خرج میدهد. شعرِ او بسیار صاف و صادقانه است؛ گویا درحین نوشتن آن، از حقیقتِ میلیونی بودنِ مخاطبهایش چشمپوشی کرده است.
“خیال میکردم گفته بودی همیشه عاشق خواهی بود؛ ولی دیگه عاشق نیستی.”
درواقع شکستِ عشقی یک دختر نوجوان، نقطهی آغاز آلبومِ Melodramaست. اینجاست که لُرد با حقیقتِ عشق مواجه خواهد شد، و آن ساختارِ رویایی عشق برای او درهم خواهد شکست. ترَکِ Sober هم بسیار جسور است؛ صداهای پراکندهی ترومپت و همگامسازیِ تازهی وُکال با بیت، Sober را از یک ترَکِ پاپِ عادی متمایز میکند. لُرد تصمیمِ خود را گرفته؛ او همراه حقیقت خواهد رقصید.
ادبیات چنین بلایی را برسرِ روابطِ عاشقانهیمان آورده است؛ ما سعی میکنیم در آغازِ عشق، “بهترین رو”ی خود را نشان دهیم. “بهترین دروغها” را میگوییم. و در تمامِ فرآیند شکلگیری عشق، تنها چیزی که باید پنهان بماند “واقعیت” دو طرف است. در ترَک لوور میشنَویم: “میدونم که مالِ من نیستی (ولی باز عاشق میشَم.)”، و همین تفکر، آغاز توسل به کذب است. در اثنای آتشبازیِ قلبِ او، در دامِ عشق نیوفتادن معنایی ندارد. او تپشِ قلبِ خود را منتشر میکند (همان صداهای کوبشِ نامنظمی که با تنظیمِ بینظیر جک آنتونوف عجین شده) و شاید بهتر از این نمیشد صدای تپشِ قلبِ یک دخترِ عاشق را به نوا درآورد. این نوا جذاب است، اما واقعی نیست.
Liability، رودررویی تلخِ لُرد با واقعیتِ عشق است؛ عشق یک آینه است. هرقدر سعی کنیم خود را پنهان کنیم، بیش از پیش با خود روبرو میشویم. تلخیِ عشق در آماده نبودنِ ما برای آن است. ادبیاتِ خیالبافانهی شیرین، تصور و انتظارِ ما را از عشق بدین شکل مسموم کرده، و حال واقعیتِ عشق در نقشِ بُتشکن ظاهر میشود. همانچیزی که “احساساتِ ناجور و دشوار” خوانند.
بزرگترین اشتباه، این است که با یک نویسنده واردِ رابطهی عاشقانه شوی؛ چراکه بعد از برهم خوردنِ آن رابطه، نویسنده کاری ندارد جز نوشتن از آن رابطه. یک نویسنده، هرگز زخمِ عشقِ خود را فراموش نخواهد کرد. نویسنده (لُرد) با زخمهایش مینویسد و با نوشتن از معشوقِ خود، او را بیش از پیش از آن رابطه پشیمان میکند. لرد معشوقِ خود را با حصارِ قلمش، در قلبِ خود زندانی میکند. نوشتن، تنها شیوهایست که او موفق میشود بدونِ معشوقِ خود سر کند. او هرگز آن عشق را از یاد نخواهد برد، فقط گاهی آن را تسکین خواهد داد. زخمی که هر انسانی به آن گرفتار خواهد شد، و نویسنده آن را از یاد نخواهد برد.
ادبیاتی که در سرتاسرِ این متن با الفاظی چون “سَم” خطاب شد، مخلوقِ ما انسانهاست. هرقدر بر وهمی و زهرآلود بودنِ ادبیات آگاه باشیم، یارای جدایی از آنرا نخواهیم داشت. ما انسانیم. چارهای نداریم جز آنکه رویای شیرینِ خود را ببافیم و به شکلِ هنر درآوریم، و نهایتاً در همان رویا زندگی کنیم. انسان تا ابد عاشق است؛ همان عاشقپیشهی دروغینی که وجود ندارد. همان عاشقی که جان در کف، معشوقِ مردهی خود را میبوسد و خنجر در خود فرومیکند. ادبیات، همان سَمّ گواراییست که بارها و بارها خواهیم نوشید. لُرد، ملودرام بودنِ داستان را در همینجا میبیند: عشق شرابیست که خمر میکند. در اوج مستی، در شعلهی عشق میسوزیم و خاکستری که برجای میماند هرگز ما را رها نمیکند. در و دیوارِ خانهی وجودی که عشق در آن میتپید، آدمی را به فکر فرو میبرد که این عصر چه زود میگذرد و صبحِ بعد چه زود فرا میرسد.
“بِهِتون گفته بودیم، این مِلودرام خواهد بود. این عصر چه زود میگذرد و چه زود جمع کردنِ بطریها فرامیرسد.”
Melodrama یک گامِ روبهجلوست برای هنرمندی که هنوز فرصتِ زیادی برای درخشیدن بر قلهی موسیقی دارد. این آلبوم ندای آلبومهای بهتری از لُرد را میدهد. لُرد هنرمندیست که فاصلهی هنرِ خویش از زندگیِاش را به حداقل رسانده. او تجاربِ شخصیِ خود را در موسیقیاش تزریق میکند. ترَکِ آخرِ آلبوم، Perfect Places نوعی رشدیافتگیست؛ او دیگر به عشقِ ایدهآل اعتقاد ندارد. جاهای بینظیر، زمانهای بینظیر، عشقِ بینظیر وجود ندارد. عشقی که روزی انتظارش را میکشیده، برای همیشه میمیرد. او دیگر بهدنبال مکانهای رویایی نمیگردد.
“تمامِ شبهایمان را از آنچه بودیم دور شدیم، در تلاش برای پیدا کردنِ جاهای رویایی. این جاهای رویایی اصلاً چی هستن؟”
بهروز شجاعیان
عشق شرابیست که خمر میکند. در اوج مستی، در شعلهی عشق میسوزیم و خاکستری که برجای میماند هرگز ما را رها نمیکند…
واقعا قشنگ بود!
و این واقعا درد بزرگیه که از عشق فقط شروعش رو بلدیم، و حتی گاهی همونم یه توهمه
یه جایی خوندم که آیا اگر اون عاشقای افسانهای تاریخ به هم رسیده بودن، بازم عاشق می موندن؟
خیلی سوال ترسناکیه?
خیلی پست خوبی بود اتفاقا دیشب آلبوم رو گوش میکردم با خودم میگفتم چقدر نسبت به یک آلبوم پاپ پرمعنا هستش.
واقعا آلبوم قوی و فوقالعاده ای هست من هنوزم روزانه گوش میکنم!
همچنین این اولین نظر بنده هست, خیلی کم پیش میاد در سایتی نظر بذارم ولی واقعا سایت فوقالعاده ای دارید که من چندماهی هست باهاش آشنا شدم.
امیدوارم موفق و پیشروز باشید و لطفا از این قبیل پست ها بیشتر بذارید ممنون 🙂
خیلی پست خوبی بود.امیدوارم بازم از این پست های نقد و تحلیل بگذارید.